کسی را از تو کامی برنیاید


که این از دست عامی برنیاید

بنا کام از لبت برداشتم دل


که از لعل تو کامی برنیاید

برون از عارض و زلف سیاهت


به شب صبحی ز شامی برنیاید

بیار آن می که در خمخانه باقیست


که کار ما به جامی برنیاید

به ترک نیک نامی کن که در عشق


نکونامی به نامی برنیاید

حدیث سوز عشق از پختگان پرس


که دود دل ز خامی برنیاید

چو نون قامتم در مکتب عشق


ز نوک خامه لامی برنیاید

بسوز نالهٔ زارم ز عشاق


نوای زیر و بامی برنیاید

چه سروست آنکه بر بامست لیکن


سهی سروی ببامی برنیاید

برو خواجو که وصل پادشاهی


ز دست هر غلامی برنیاید